تلخ ترین روز زندگی


درامتداد تاریکی



آن زمان صبح ها به مدرسه مي رفتم و وقتي به خانه برمي گشتم همه فکرم بازي با بچه ها بود. جلوي خانه ما يک زمين خاکي قرار دارد که بچه ها در آن فوتبال بازي مي کنند. با بچه ها قرار گذاشته بوديم بعد از ناهار با هم بازي کنيم. همين که ناهارم را مي خوردم و مادرم مي خوابيد پاورچين پاورچين از خانه بيرون مي رفتم و تا تاريک شدن هوا با بچه ها بازي مي کردم. آن روز هم خيلي زود خودم را به زمين خاکي نزديک خانه مان رساندم و با بچه ها مشغول فوتبال شديم. بازي تا حدود ساعت ۵ طول کشيد و من خيلي خسته شدم. هوا کم کم تاريک مي شد و من هم مي خواستم به خانه برگردم. اما ناگهان يک مرد عينکي که موتورسيکلت اش را دستش گرفته بود صدايم کرد. او گفت موتورش خراب شده است و از من خواست کمکش کنم. من هم موتورش را هل دادم تا روشن شد. مرد غريبه اسم مدير مدرسه مان را آورد و گفت از او خواسته تعدادي کتاب براي مدرسه بخرد. مرد غريبه گفت اگر همراهش بروم به مدير مدرسه مي گويد نمره انضباطم را ۲۰ بدهد. من هم وقتي ديدم او اسم مدير مدرسه را مي داند حرفش را باور کردم و سوار موتورسيکلت اش شدم. نمي دانستم مرد غريبه مي خواهد کتاب ها را از کجا بخرد. به همين دليل چيزي نمي گفتم تا اين که حدود نيم ساعت بعد به محله خلوتي رسيديم. او موتورش را جلوي يک در آهني نگه داشت و در را باز کرد. مرد غريبه گفت: کتاب ها داخل آن جاست. من هم وارد شدم و او در را بست. آنجا يک خرابه بود خبري از کتاب نبود. وقتي درباره کتاب ها از او پرسيدم ناگهان يک چاقوي بزرگ زير گلويم گذاشت. چون ترسيده بودم شروع به داد و فرياد کردم اما صدايم به جايي نمي رسيد. مرد غريبه من را زير مشت و لگد گرفت و گفت اگر صدايم را بلند کنم من را مي کشد. او من را به اتاقکي که در گوشه خرابه بود کشاند و وقتي چشمم را باز کردم روي تخت بيمارستان بودم. آن روز تلخ ترين روز عمرم بود پدر و مادرم من را در نزديکي خانه مان بي هوش پيدا کرده و به بيمارستان رسانده بودند. بعد از آن با پدرم به دادسرا رفتيم و شکايت کرديم اما من چيز زيادي از مرد شيطان صفت يادم نبود و پليس نتوانست او را دستگير کند. بعد از اين حادثه تا چند وقت به مدرسه نمي رفتم و از همه مي ترسيدم. شب ها کابوس مي ديدم و پدر و مادرم چند مرتبه من را نزد دکتر بردند. ديگر از دستگيري اين مرد نااميد شده بوديم و پدر و مادرم او را به خدا واگذار کرده بودند اما چند روز قبل از دادسراي امور جنايي تهران با پدرم تماس گرفتند و گفتند مرد شيطان صفت دستگير شده است.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:,ساعت 18:41 توسط بیتا| |


Power By: LoxBlog.Com